يك روايت جالب از خالد بن ربعى به چند سند ذكر فرموده تا اينكه رسيده به على (عليه السلام) او گفته در روايت آمده است كه روزى على (عليه السلام) براى حوائج خود داخل مكه شدند ديدند عربى را كه پرده كعبه را گرفته و با خدا حرف مىزند.
يا صاحب البيت، البيت بيتك و الضيف ضيفك و لكل ضيف من ضيفه حق فاجعل حقى منك الليله المغفره، فقال اميرالمومنين لاصحابه اما تسمعون كلام الاعرابى قالوا نعم
عربى آمد پرده خانه را گرفت، عرض كرد: اى صاحب خانه، خانه خانه شما است، مهمان هم مهمان شما است و هر مهمانى بر صاحب خانه حقى دارد حق مرا آمرزش گناهم قرار بده (يعنى به جاى طعام گناهم را عفو فرماييد) على (عليه السلام) رو كرد به اصحاب خود فرمودند: آيا شنيديد كلام اعرابى را؟ گفتند: بلى.
بعد على (عليه السلام) فرمودند: كه خداوند كريمتر از آن است كه مهمانش را ناراضى كند اينها در شب اول واقع گرديد، فرمود: شب دوم باز آن عرب آمد، پرده مكه را گرفته و مىگويد: اى خداى عزيز و گرامى اكرام كن مرا به عزت خودت و متوجه تو هستم، بحق محمد و آل محمد قسم مىدهم عطا كن مرا چيزى را كه به غير از تو كسى به من عطا نمىكند و دورگردان از من چيزى را كه قادر نيست احدى غير از تو يعنى مرا اهل بهشت گردان و آتش را از من دور گردان، على (عليه السلام) به اصحاب خود فرمود: قسم بخدا كه رسول الله صلىالله عليه و آله به من خبر داد كه اين اعرابى از خدا بهشت مىخواهد و خدا عطا مىكند و سوال مىكند صرف آتش را خدا صرف مىكند آتش را از او، على (عليه السلام) فرمود: چون شب سوم شد على (عليه السلام) ديد ايضا مرد اعرابى پرده را گرفته، عرض مىكند: خداوند شب اول آمدم به درگاه تو طلب آمرزش گناهان خود كردم مرا آمرزيدى.
شب دوم آمدم به درگاه تو طلب بهشت كردم به من عطا كردى، امشب هم آمدم براى دنيايم.
خدايا روزى كنيد مرا چهار هزار درهم، على (عليه السلام) اين منظره را ديد آمد نزديك فرمود: اى اعرابى خدا را خوانديد گناه تو را بخشيد بهشت را خواستيد به تو داد و آتش را از تو دور كرد و امشب هم سوال چهار هزار درهم كردى، وقتى كه اعرابى على (عليه السلام) را شناخت روى كرد به طرف حضرت عرض كرد: بخدا قسم تو آرزوى منى و حاجت خود را از تو طلب مىنمايم (يعنى تو هستى حاجت روا و تويى مشكل گشا) فرمود: سوال كنيد اى اعرابى.
گفت: هزار درهم مىخواهم قرض خود را ادا نمايم و هزار درهم مىخواهم يك خانه شخصى بخرم و هزار درهم مىخواهم خرج ازدواج كنم هزار درهم مىخواهم كسب نمايم فرمود: انصاف دادى هر وقت كه آمدى مدينه سوال كن خانه على كجاست؟ اعرابى مدت هفت روز در مكه معظمه بودند بعد حركت كردند براى مدينه خانه على (عليه السلام) را سراغ مىگرفت يك وقت ديد يك آقا زاده آمد جلو گفت: بيا من خانه على را نشان به تو بدهم، گفت: شما كه هستى؟ فرمود: من پسر على (عليه السلام) هستم و اسم من حسين است. اعرابى سوال كرد: اسم مادرت چه نام دارد؟ فرمود: اسم مادرم فاطمه است عليها السلام است. اعرابى باز سوال كرد: جده شما كيست؟ گفت: خديجه بنت خوليد. سوال كرد: اسم برادرت چيست؟ فرمود حسن (عليه السلام) آن وقت يقين كرد كه اين آقازاده فرزند امير المومنين است. گفت: برو به على (عليه السلام) بگو اعرابى آمده كه در مكه ضامن شدهايد، رفت خبر داد حضرت فرمود: يا فاطمه چيزى در خانه هست اعرابى بخورد؟ عرض كرد چيزى در خانه نيست، حضرت رفت سلمان را آورد فرمود: باغى كه رسول اكرم صلىالله عليه و آله براى ما غرض كرده آن را بفروش آن باغ را فروختند به دوازده هزار درهم، چهار هزار درهم به اضافه چهل درهم براى نفقهاش به اعرابى مرحمت فرمود.
خبر رسيد به فقرا شهر مدينه اجتماع كردند، على (عليه السلام) همه را انفاق كرد حتى يك درهم براى خود نماند وقتى كه على (عليه السلام) برگشت آمد خانه حضرت زهرا سوال كرد: پسر عم آيا باغ را فروختى؟ فرمود: بلى حضرت فاطمه فرمود: پولش كجاست؟ فرمود: به فقرا دادم، عرض كرد: من گرسنهام و فرزندان من گرسنه و فرزندان من گرسنه و شكى نيست شما هم مثل ما هستيد.
امام حسن (عليه السلام) مىفرمايد: در اين هنگام پدرم رفت بيرون براى قرض كردن پس عربى را ديد با او است يك شتر، عرض كرد: يا على شتر نمىخرى؟ فرمود: پول ندارم. عرض كرد: مهلت مىدهم. فرمود چند مىفروشى؟ گفت يكصد درهم، على (عليه السلام) فرمود: حسن بگير در همان ساعت عرب ديگرى را ديد عرض كرد: يا على ناقه را مىفروشى؟ فرمود: چه كنى؟ عرض كرد: بروم با اين شتر در ركاب رسول الله صلىالله عليه و آله جنگ نمايم. فرمود: اگر قبول نماييد بخشيدم به شما. عرض كرد: پول دارم چند مىفروشى؟ فرمود: چند مىخواهى؟ اعرابى عرض كرد: من صد و هفتاد درهم مىخرم. فرمود بخريد، من صد درهم او را به آن اعرابى كه مقروضم از او مىدهم و هفتاد درهم او را براى خودم.
امام حسن (عليه السلام) تحويل گرفت رفتند طلب اعرابى را بدهند ديدند رسول الله صلىالله عليه و آله را كه در حال تبسم فرمود: يا اباالحسن آيا اعرابى را طلب مىكنى كسى كه فروخته است جبرئيل بود و خريدار از تو ميكائيل ناقه مال بهشت بود درهم از پيش خداوند تبارك و تعالى بود كسى كه براى خدا باشد خداوند هم هميشه با او است. ملاحظه فرموديد: على (عليه السلام) دوازده هزار درهم را همه را در راه خداوند داد آن وقت از بهشت براى او ناقه مىآيد.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: داستان های 14 معصوم، ، ،
:: برچسبها: حاجت, جوان, در, کنار, کعبه,